مثل یک رفیق نیمهراه
ناگهان به انتهای خط رسید
دست خالی مرا گذاشت
توی دست یک سؤال سخت
از ته دلم صدا زدم ولی
مثل پیرمردهای چاق زیر سایبان کوه
نای پاشدن نداشت
زنگ امتحان جبر
خشک شد گلوی آبیاش
سعی من برای زندهماندنش
ثمر نداد
طفلکی رواننویس کهنهام
پیش چشم بچهها
توی دستهای من تمام کرد